محل تبلیغات شما

منزلگاه



قسمت دوم: شارلوت:

شارلوت یک خانم میانسال ظریف و زیبای کانادایی و بلوند هست. بسیار مهربون با منش و برخوردی به شدت نه و لطیف!
شارلوت یک پرستار متبحر بوده که بعد از سالها کار و تجربه ی موفق در حرفه ی خودش یک روز یک دعوتنامه ی خیلی عجیب و غریب دریافت میکنه از یک پزشک محل کارش به یک جلسه ی شغلی متفاوت و اونجا اون پزشک که از موفقیت شارلوت در کارش و خصوصیات شخصیتی شارلوت خبر داشته بهش یک پیشنهاد کاری جدید میکنه که شارلوت هیچ چیزی از اون نمیدونسته! کار در یک شرکت مشاوره ای تکنولوژی پزشکی! برام تعریف کرد که بسیار شوکه و مبهوت شده بوده، اما در نهایت با خودش گفته میتونم خودم رو یک بار دیگه به خودم ثابت کنم! تصور کنید یک پرستار که نصف سالهای عمر کاری رو گذرونده و با پیمودن ادامه ی مسیر آشنای هر روزه اش به بازنشستگی می رسیده، در میانسالی بیاد کارش رو صد و هشتاد درجه عوض کنه و دوباره از صفر شروع کنه تا کار جدیدی رو یاد بگیره! خیلی پشتکار و اراده باید باشه این وسط!
صمیمی ترین و فروتنانه ترین خوش آمد گویی رو به من در روزهای اول کاری ام از شارلوت شنیدم و تعجبی نیست که اون آقای دکتر (رییس فعلی شرکت ما) اون روزها، شارلوت رو برای این موقعیت انتخاب کرده و حالا شارلوت به حدی در کارش پیشرفت داره که گاهی باید به شهرهای دیگه و یا مثلا به پایتخت (اوتاوا) بره و با مسوولان بلندپایه ی وزارت بهداشت کشور کانادا جلسه برگزار کنه.
با این حال همه ی این چیزها، از یک ویژگی اون ذره ای کم نکرده و آن هم انسان دوستی و محبت بیش از حدش هست. سالی یک بار، در قالب پروژه ای انسان دوستانه با عده ای دیگه از پرستارهای کانادایی به کشورهای محروم آفریقایی سفر میکنه و ضمن بردن دارو و تجهیزات پزشکی، به رایگان خدمات بهداشتی و درمانی برای مردم اونها ارایه میکنند و امسال هم سه هفته مرخصی گرفت و مثل هر سال رفت به سراغ یکی از این کشورها. امسال؛ منظقه ی روستایی محرومی در کشور مراکش. یعنی تعطیلات سالانه ی تابستانی که همه ازش استفاده می کنند و با خانواده به سفر دسته جمعی یا کنار دریا یا کشورهای دیگه میروند، برای شارلوت و خانواده اش، دسته جمعی مهیا نیست و یا به مدت خیلی کوتاهتر امکان پذیره. شارلوت دو پسر جوان داره و با همسرش، یک خانواده ی چهارنفره ی خوشبخت هستند.
وقتی اولین بار از من شنید که من نسبتا تازه وارد هستم و مهاجر (و البته بدون هیچ توضیح اضافه ای) و اینکه این اولین شغل من در کانادا هست، بدون اینکه من ازش سوالی بکنم، برام تعریف کرد که پدرش یک مهاجر آلمانی بوده و از اقلیت مذهبی در آیین مسیحیت. گفت که در زمان کودکی در مدرسه تمسخر بچه ها (بولی) رو تجربه کرده که بسیار ناخوشایند بوده، بابت همین مسایل و اینکه پدرش هیچ وقت نمیتونسته زبان انگلیسی رو بدون لهجه و به روانی صحبت بکنه.
همیشه با مهربانی و به ویژه با لبخند با من سلام و صبح بخیر میگه و حالم رو می پرسه، از برنامه های آخر هفته هام سوال میکنه و وقتی هم که انگشتم رو به سختی بریده بودم، یک بار برام با مهربونی پانسمانم رو عوض میکنه.
فکر میکنم، یکی از دلایلی که عاشق کانادا و مردمانش هستم، وجود همین انسانهای نازنینی چون شارلوت هست.

امروز میخوام راجع به سه نفر از همکارهای کاناداییم در محل کارم صحبت کنم. از نظر من هر سه ی اونها یک سری ویژگیهای فوق العاده دارند که ارزشمند هست.

این قسمت: جنیفر

جنیفر، یک خانم سیاهپوست و قدکوتاه با هیکلی توپر (ولی نه چاق) هست که همیشه مثل باقی خانمهای سیاهپوست خیلی لباسهای رنگی و شاد می پوشه و البته شیک. از اونجا که توی محل کارم یه سری پروژه و برنامه (پروگرم) های مختلف در حال اجرا هست و من هم نسبتا تازه وارد محسوب میشم، غیر از شناخت مختصری از هم تیمی های پروژه ی خودم، خیلی بقیه رو نمیشناختم، گرچه همگی در یک محیط واحد (که با چیزهایی مثل پاراوان ها از هم جدا شده) کار میکنیم. تقریبا پنجاه نفری هم هستیم که بعضی ها هم داخل این محل اصلی نیستند و بعضی ها هم کلا در جلسات مختلف داخل و یا خارچ این محل به سر می برند! بعد از مدتی، جسته و گریخته شنیدم که از کار جنیفر تعریف می کنند. همیشه هم سرش به کار خودش گرم بود و کمتر دیدم که با کسی تلفنی یا حضوری صحبت بکنه. گرچه گاه گداری هم که پاش می رسید، شوخی می کرد و می خندید و خونگرم و مهربون به نظر می رسید. خلاصه یه روز رفتم پیشش، سلام کردم و گفتم خیلی مشتاقم که توی وقت آزادش نیم ساعتی با هم راجع به کار گپ بزنیم. با خوشرویی قبول کرد و دو هفته ی بعد بهم وقت داد (هفته ی اولش خیلی سرش شلوغ بود و هفته ی بعدی هم مرخصی و مسافرت بود). خلاصه وقت موعود رسید و با هم یک جلسه ی خودمونی برگزار کردیم. بهش گفتم تحت تاثیر قرار گرفتم از شنیده هام راجع به او و دوست دارم از خودش بیشتر راجع به کار بپرسم و اگر میتونه توصیه ی مفیدی برای من تازه وارد داشته باشه که مایه ی نهایت خوشحالی من هست. اول چند تا سوال کرد از من راجع به پیش زمینه ی کاریم و کاری که اینجا با پروژه ی خودم انجام میدم و بعد با مهربونی و حوصله ای تحسین برانگیز، شروع کرد برام از سیستمهای بهداشتی درمانی کانادا و نحوه ی کار این سیستمها گفت تا رسید به شرکت خودمون و پروژه هامون و ارتباطات مختلفمون با بخش خصوصی و دولتی و نیمه دولتی. از خودش گفت که قبلا سالها در بانک کار می کرده و مشاور ورزیده ای هم بوده اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیده که دلش میخواد در حوزه ای کار کنه که تاثیر کارش رو در خدمت به انسانها ببینه و کارش ارزش معنوی داشته باشه و روح و روانش رو کنه، کاری که پول اصلا نمیکنه و این همه سال کار توی بانک براش احساس ارزشمندی در خدمت واقعی به بشریت نداشته! براش گفتم که به نوعی با رشته ای که خوندم و تغییر محیط و تفاوت سیستمهایی که قبلا در کشور خودم باهشون کارمی کردم، با اینجا گاهی اوقات احساس میکنم به شدت غریبه ام! گاهی راجع به بعضی چیزها، نظر من به تنهایی یه چیزه، نظر همه ی آدمهای دیگه (کلاس درس دانشگاه رو مثال زدم) یه چیز دیگه است! نگرانم از این همه تفاوتی که با سیستم دارم و اینجا از لغت "بایاس" استفاده کردم! که بلافاصله حرفم رو قطع کرد و گفت: سیستم قطعا به "بایاس" تو احتیاج داره اما اگر از من میشنوی دیگه هیچ وقت این کلمه رو بکار نبر! تو موهبتی برای سیستم هستی که بدون تجربه ی محیط دیگر، بتونه برآیند فکری اون محیط رو در خودش داشته باشه! تو نظر منحصر به فرد خودت رو داری که برآمده از تجربه و دانسته های تو در محیط دیگری هست و قطعا تو و حضورت و نظرت و اندیشه ات چیزی هست که سیستم بهش احتیاج داره! تا بهش فکر کنه و باید هم لحاظش کنه. تو نباید نگران تفاوتت با بقیه باشی، "تو" ی منحصر به فرد با نظر خاص خودت، با اندیشه و عملکرد خاص خودت، همون چیزی هستی که مخزن سیستم رو غنی میکنه و گرنه یک عده آدم یکسان و یک شکل که همه یه جور فکر کنند و یه جور نظر بدهند، به چه دردی میخوره؟ دیگران باید نظر تو رو بدونند و تو باید منحصر به فرد بودن خودت رو اعلام کنی تا مخزن فکر و عمل بقیه رو غنی کنی! تا بقیه بدونند که طور دیگری هم میشه فکر کرد یا تصمیم گرفت! گفت این چیزی هست که من همیشه به بچه هام میگم، اصلا حق ندارید، حرف بقیه رو تکرار کنید و نظر شخصی خودتون رو از ترس یا ملاحظه ی قضاوت مردم کنار بگذارید! شجاعت متفاوت بودن و منحصر به فرد بودن رو داشته باشید! زیبایی حرفهاش و عمق اندیشه اش به حدی بود نتونستم آخر جلسه از در آغوش کشیدنش به عنوان تشکر، خودداری کنم! :)


بعد از مدتها الان اینجا نشستم و به پست آخری که نوشتم، خیره ماندم! انگار بار اولیست که می بینمش! چقدر در همین مدت کوتاه سخت تر گذشت و چقدر #زندگی پیچیده تر شد و تغییراتی که حتی حدسشان را هم به عمرم نمیتوانستم بزنم! 

در یک دوره ی #مدیتیشن #آنلاین از مدرس بزرگ جهانی دکتر #دیپاک_چوپرا شرکت کردم و شروع دوره با یک پیام جالبی همراه شده است! نام این دوره "#امید در زمانه ی نامطمئن" است و در ابتدا سه تغییر طرز تفکر عالی را آموزش میدهد. 
1. همه چیز داره روز به روز بدتر میشه----------->هر اتفاقی بیفته، من منابعی درونی دارم که به کمکشان میتونم از این زمانه عبور کنم.
2. فاصله گذاری اجتماعی یعنی تنهایی و جداماندن------->من از این فرصت برای پیدا کردن راههای تازه برای اتصال به آنها که دوستشان دارم، استفاده میکنم.
3. ذهنم از گیر و دار مسابقه ی بین اضطراب و ناامنی باز نمی ایستد---------> درون من آرامشی است که همیشه از طریق مدیتیشن در دسترس است. 

الان هم یک #مقاله ی جالب خواندم که برای دوستانم هم خلاصه اش را نوشتم و اینجا میگذارمش: 

https://getpocket.com/explore/item/beat-stress-like-a-navy-seal-with-this-ridiculously-easy-exercise?utm_source=pocket-newtab 

این مقاله یک #تکنیک ساده یادمون میده برای #کنترل_استرس. 
اولش میگه که #پرسنل نیرو دریایی #آمریکا مخصوصا طوری تربیت میشن که برای یکی از پرمخاطره ترین شغلهای انسانها در دنیا آماده باشن و شرایط شغلی اونها میتونه یکی از وحشتناکترین ها باشه در روی کره زمین! (البته دقیق توضیح نمیده چرا؟! تا حدی هم طبیعیه که پای جون میاد وسط، وقتی وسط اقیانوس هستی و دسترسی به چیزی نداری!) 
خوب، از این که بگذریم میگه یکی از  چیزهایی که به اینها آموزش داده میشه، تکنیکهایی هست که بجای اینکه روانشون (سایکولوژی) اختیار واکنشها و کنترلشون رو در دست بگیره؛ خودشون عامدانه با کمک گرفتن از فیزیولوژی اختیار واکنشهاشون رو در دست بگیرن.
 
در نتیجه بدون دستپاچگی و با #آرامش با موقعیتها روبرو بشن، بهتر بتونن به گفتار و رفتارشون #مسلط باشن و در نهایت #کنترل اوضاع رو در دست بگیرن. 
تکنیکی هم که آموزش میده خیلی ساده است و مبتنی بر یک تنفس چهارمرحله ای هست به نام #تنفس جعبه ای. 
برای اینکار باید به مدت 4 ثانیه نفستون رو بکشید داخل (دم)، 4 ثانیه نگهش دارید، 4 ثانیه بازدم، 4 ثانیه با ششهای خالی و قبل از دم دوباره، صبر کنید! 
به همین سادگی! 
ولی با تمرین کردنش به مدت یکی دو روز متوجه تغییری که در شما ایجاد کرده میشید.  
من تازه خوندمش و هنوز تمرینش نکردم! لطفا اگر کسی از شما تمرینش کرده بیاید به من بگید چطور بود؟ 
مرسی!

این مطلب را در تاریخ بیست و دوم آذرماه امسال نوشته بودم و به دلیل در هم ریختگی مجبور به بازنویسی آن شدم.

______________________________________________________________________

گروه تحقیقاتی #کاکرین که یک گروه تحقیقات علمی بین المللی است، یک تحقیقجالبی را در بخش #فارسی و در میان مخاطبان فارسی زبانش کلید زده. 

بررسی تأثیر مطالعه قبل از خواب بر کیفیت خواب. شما ابتدا برای شرکت در اینتحقیق اعلام علاقمندی و نام نویسی می کنید

بعد یک #نرم_افزار به طور #تصادفی شما را در یکی از دو گروه #مورد یا #شاهدتقسیم میکند. موردها باید تا هفت شب قبل از خواب بین یک ربع تا نیم ساعت #کتاببخوانند. این کتاب حتما باید #کاغذی باشد و (نه کتاب #دیجیتالی، یعنی روی #موبایلیا #تبلت). گروه شاهد هم باید تا هفت شب #کتاب نخوانند! در هر صورت شما به نتایجیک تحقیق علمی کمک کرده اید

پیام زیر عینا از روی #کانال #تلگرامی این گروه آورده شده که نام اکانت اینگروه را هم میتوانید پیدا کرده و آنها را در #تلگرام دنبال کنید.

 

در فاز چهارم پروژهThe People's Trial شرکت کنید.

این #پروژه قرار است به پرسش‌هایی که برای مهم است، پاسخ دهد.

 

در #فازهای قبلی این پرسش بیش‌ترین رأی را آورد:

آیا خواندن یک کتاب در تخت‌خواب نسبت به نخواندن#کتاب در #تخت‌_خواب تأثیری روی خواب دارد؟

 

با #نام‌نویسی در این لینک(https://thepeoplestrial.ie/phase-four/)، در این مطالعه شرکت کنید. درصورت قرارگرفتن در گروه #مداخله، باید هفت روز ۱۵-۳۰ دقیقه یک کتاب کاغذی رادقیقاً قبل از #خواب #مطالعه کنید و سپس به #پرسش‌_نامهٔ #مطالعه پاسخ دهید.

پی نوشت: شخصا در این مطالعه شرکت کردم و به گروه کتابخوانی ملحق شدم. از امشبباید شروع کنم!

اگر شرکت کردید، بیایید و اینجا بگویید کدام گروه افتادید! 



 
سعدیا دور نیکنامی رفت
#نوبت_عاشقی است یک چندی!

در کلان شهر #تورنتو، آنقدر برنامه های جالب و عجیب و غریب برگزار میشود که اگر کسی بخواهد حتی تعداد کمی از آنها را هم دنبال کند، تقریبا سرسوزنی #وقت_آزاد برایش باقی نمی ماند! از طرفی برنامه ها، #کنسرت ها و گردهمایی های به زبان #فارسی هم میتوان گفت اگر بیشتر از #وطن نباشد، کمتر هم نیست! یعنی از این نظر، تورنتو برای من کاملا تهران را تداعی می کند، که با همه ی علاقمندی ام به دنبال کردن برنامه های فرهنگی هنری، گاه فقط آگهی ها را میخوانم و خسته و بی حوصله حتی به خودم زحمت نمیدهم که لیست برنامه ها را نگاه کنم و یا قیمت #بلیط ها را دربیاورم!
در هر حال، با دانستن این پیش زمینه، فکر کنید این که یک دعوت برای یک #کارگاه_آموزشی یک روزه را دریافت کنم و برای شرکت در آن 15 کیلومتر #رانندگی کنم (کاملا داخل شهر تورنتو!) و همین مقدار را برانم تا برگردم خانه؛ باید خیلی #مشوق خوبی داشته باشد و #انگیزه ی قوی ای ساخته باشد که مرا وادار به چنین کاری بکند و این دقیقا همان کاری بود که این #کارگاه قولش را داده بود و واقعا به آن هم عمل کرد!

"ما رویایی بزرگ در سر داریم و آن تبدیل #دنیا به مکانی است که #مردمان در آن با #عزت و #احترام، #مهربانی و #شفقت، #تکریم همدیگر، #صداقت، #درک همدیگر، #اعتماد به همدیگر و #عشق زندگی کنند."

برای این منظور آنها کارگاههایی برگزار می کنند که به انسانها در برقراری ارتباط سالم و سازنده با دیگران کمک می کردند. به انسانها راه #رهایی از #موانع و غلبه بر مقاومتهای #درونی را در ارتباط با یکدیگر آموزش میدهند. من در یک کارگاه سه ساعته که فقط #خانمها در آن شرکت داشتند، شرکت کردم و البته این گروه کارگاههایی هم داشتند که با حضور هر دو جنس مرد و زن برگزار میشد.
 
در این کارگاه ما چندین #تمرین_عملی #عجیب! انجام دادیم. اولین آنها این بود که با یک نفر در مقابلمان در فاصله ی تقریبا یک متری بایستیم (تیمهای دو نفره)، تا حدود یک دقیقه در حالی که یک دستمان را روی قلبمان گذاشته ایم، مستقیما به چشمهای نفر مقابل چشم بدوزیم و بعد از آن، با دستی که روی قلبمان بوده با همدیگر دست بدهیم و دست همدیگر را ببوسیم! بعد هم هم گروهی مان را عوض کنیم تا اینکه دقیقا این تمرین را با تمام افراد حاضر در کارگاه انجام داده باشیم.  این کاری بود که من با انجامش (یعنی دقیقا انجام قسمت آخرش و بوسیدن دست طرف مقابل) بسیار مشکل داشتم و اصلا نتوانستم انجام بدهم! اما همگی به راحتی دست مرا بوسیدند! و در جواب عذرخواهی من به راحتی گفتند: It's Ok, Don't worry!

تمرین بعدی مان این بود که مجددا در همان گروههای دو نفره همدیگر را در #آغوش بگیریم! البته روند کار به این صورت بود که ابتدا از هم گروهی مان بپرسیم آیا مایل است که به ما هاگ! بدهد؟ (به همان معنا که آیا دوست داری بیای بغلم؟!) بعد اگر جواب بله بود، او را در آغوش می گرفتیم، اگر او در جواب ما را محکم بغل کرد، ما هم محکم در آغوشمان می فشاریمش و تا زمانی که او ابتدا رهایمان نکرده، رهایش نمی کنیم. البته طرف مقابلمان هم اختیار داشت که کلا در جواب درخواست اولیه ی ما برای در آغوش گرفته شدنش، "نه" بگوید.

تمرین بعدی، این بود که مجددا به شکل تمرینهای قبل در گروههای دو نفره، طرف مقابلمان را به #شام خوردن با خودمان در جمعه شب آینده دعوت کنیم! این تمرین در دو راند مشخص برگزار شد.بار اول باید همگی #جواب_رد به این #پیشنهاد می دادیم!  و بار بعدی همگی #جواب_مثبت می دادیم.

چیزی که من یاد گرفتم این بود که چقدر "نه" گفتن و "نه" شنیدن برایم سخت بود! گفتنش سخت تر! و #ناخودآگاه هر بار نه می گفتم، بلافاصله #عذرخواهی می کردم! با وجودی که این یک تمرین بود و همگی میدانستیم که داریم نقش بازی می کنیم، واقعا برایم حیرت انگیز بود که با چه بار روانی سنگینی روبرو هستم!
هماهنگ کننده ی کارگاه برایمان توضیح داد که جرات داشته باشید که "نه" بگویید، احساس واقعی تان را بیان کنید و با آن "راحت" باشید. چون در آن صورت "بله" هایتان هم واقعی هستند و دیگر افراد با شما رابطه ی واقعی تر، سالم تر و سازنده تری خواهند داشت. همچنین گفت که با "نه" شنیدن راحت باشید، آن را شخصی نکنید و به احساسات/نیازها/تمایلات طرف مقابلتان احترام بگذارید و اجازه بدهید بتواند به راحتی خودش را بیان کند. چون تنها در این صورت است که "بله" هایش هم برایتان واقعی است و شما بهترین و صمیمی ترین ارتباط را با دوستتان دارید.

او گفت که بر اساس تجربه اش از کار کردن با مردم دریافته که تقریبا برای همگان، این تمرین یکی از سخت ترین هاست! انجام این کارهای مشکل، واقعا ریسک پذیرفته نشدن و نه شنیدن دارد، اما ما تا ریسک نکنیم، چیزی یاد نمی گیریم. ما بیشترین و مهمترین درسهای زندگی را در زمانی که جرأت و شهامت خطر کردن و از گوشه ی امن و راحت خود خارج شدن را پیدا میکنیم، می آموزیم.
ما همگی در دنیایی از بله گفتنهای اجباری و نه گفتنهای مصلحتی و غیر واقعی گیر کرده ایم و  همگی از بیان صادقانه و ابراز واقعی تمایلات و احساسات خود طفره می رویم. کاری که حاصلش در درازمدت چیزی جز #تخریب #رابطه نیست و خودمان هم میدانیم!

 حقایق سنگین بودند و تکان دهنده. و ما هم چاره ای جز #اعتراف نداشتیم که همگی به این #جرم و #گناه آلوده شده ایم!
این تمرینها برای دوست یابی، همسریابی یا شبکه سازی نبود! خیلی ساده، برای نفس ارتباط انسانی دو انسان با همدیگر که میتوانستند اعضای خانواده ی همدیگر یا حتی دوستان قدیمی باشند، کاربردی بود، گرچه به منظور موارد فوق هم میتوانست به کار گرفته شود.

این کارگاه را در حالی ترک کردم که به درک کوچکی از بعضی نقاط تاریک روحم نایل شدم! تجربه ای که ناب بود و گرانبها بود.
به قول این کانادایی ها، این "آها مومنت!" را برای شما هم آرزو میکنم! 


تصور کنید که برای انجام تستی آزمایشگاهی یا یک تصویربرداری تشخیصی پزشکی، مثلا انجام ام آر آی، وارد بیمارستانی می شوید که تا به حال آنجا نرفته اید و آن مکان را دقیقا نمی شناسید. برای انجام این تست تشحیصی یک نوبت دارید و الان وقت کمی برای رسیدن به محل مخصوص باقی مانده است. همین که از اطلاعات بیمارستان، آدرس محل آزمایشگاه یا بخش ام آر آی را سوال می کنید، بجای آدرس شنیدن و سعی در حفظ آن آدرس در مکانی که نمی شناسید، شخصی از همان محل اطلاعات در درب ورودی بیمارستان؛ شما را همراهی می کند و از هزار توی سالنها و راهروها و طبقات بیمارستان می گذراند و شما را تا به خود درب واحد مربوطه نرساند، رها نمی کند. بعد از رساندن شما به مقصد، مجددا برای راهنمایی بیمار بعدی به محل اطلاعات مراجعه می کند. این کار که با صرفه جویی وقت شما، صرفه جویی وقت واحد مربوطه، صرفه جویی در وقت بیمار بعدی و همینطور زنجیر وار دور مداومی از زنجیره ی افراد و سازمان را در بر می گیرد و آرامش ذهن و آسایش فکر همگان را به همراه دارد، کاری نیست که وی به حاطرش حقوق بگیرد! یک کار کاملا #رایگان و #داوطلبانه در جهت خدمت به بیماران و بیمارستان است و معمولا شخصی بازنشسته یا دانش آموزی در دوره ی تابستان دارد آن را انجام می دهد.

تصور کنید که از خانه خارج شده و در پیاده رو قدم میزنید، ناگهان همسایه ی واحد بغلی خود را در خیابان می بینید که با پوشیدن دستکش کار و دستگاه مخصوص چنگک مانند، و یک سطل زباله که در پایین آن چرخ کار گذاشته شده (مثل چمدانهای چرخ دار) در دو متری شما راه میرود و همانطور آشغالهای خرد و ریز کنار پیاده رو یا پارک کنار خیابان را با چنگک برداشته و در سطل می ریزد. می دانید که او بازنشسته ی دانشگاه هست و این کار او نیست. او در حال خدمت داوطلبانه به شهرداری منطقه ی ستش است و یک روز در هفته را به انجام این کار می پردازد. خیلی دقیق و از روی ساعت کار را شروع می کند و در آخر هم وسایل کارش را به شهرداری تحویل می دهد.

در #کانادا، از این نمونه های #کاری فراوان مشاهده می کنید. دانش آموز سیزده ساله در زمستانهای سرد و پربرف کانادا، به رایگان و به طور داوطلبانه، برف خانه های افراد پیر، بیمار و ناتوان که از نظر اقتصادی هم ضعیف هستند و نمیتوانند به خدمات برف روبی پول بدهند، را پارو می کند. در این کشور بر اساس قانون؛ 24 ساعت بعد از اتمام برف، برف روبی معابر جلوی هر خانه که جزو پیاده روی شهری محسوب میشود، اجباری است و عدم انجام این کار #جریمه های بالا را از طرف #شهرداری باعث میشود. اصلا گروهی از جوانان هستند که نامشان #فرشته های برف است و وظیفه شان شناسایی این افراد خدمت گیرنده و ثبت نام داوطلبان و تقسیم وظایف بین آنهاست.

در وبسایت حرفه ای لینکداین، پروفایل یکی از اساتید پاکستانی الاصل دانشکده ی پزشکی دانشگاه تورنتو را میخوانم. با افتخار نوشته است که کار #داوطلبانه به عنوان راهنمای موزه انجام میدهد! و  موزه ی آقاخان (موزه ای بزرگ و معروف در تورنتو که مرتبط با فرقه ی اسماعیلیه است) را در روزهای تعطیل به بازدید کنندگان آن نشان میدهد و به سوالان آنها پاسخ میدهد!

تصور کنید وقتی در دانشگاه میخواهند دانش آموزی دیپلمه از دبیرستان را پذیرش کنند، یا یک فارغ التحصیل دانشگاه را بعد از اتمام تحصیلاتش در محلی میخواهند استخدام کنند، یکی از معیارهای انتخابشان این باشد که این شخص چقدر برای #جامعه اش مفید بوده و چقدر دین خودش را به عنوان #شهروند به صورت انجام فعالیتهای عام المنفعه و داوطلبانه، به جامعه اش ادا کرده است؟ 

قطعا یکی از درخشانترین جنبه های فرهنگ کار #کانادایی، #فرهنگ کار داوطلبانه آن است که ما ایرانیها کم تر با آن آشنا هستیم و بعضی وقتها از بعضی هموطنان ایرانی در کانادا می شنوم که نه تنها چنین کاری را بر نمی تابند، بلکه متاسفانه به نوعی با نظر تحقیر به آن می نگرند (کار مفت و دیگر اصطلاحات نه چندان زیبا به آن می گویند!)
البته این روزها واقعا خوشحالم که علیرغم ناگواری #سیل، خبرهایی بسیار زیبا از کار داوطلبانه ی جمعی هموطنانم از سراسر ایران در یاری به هموطنان سیده شنیدم و بسیار مایه ی خوشحالی و امیدواری ام شد.

پی نوشت: هفته ی پیش در تقویم کانادا روزی به نام "روز داوطلبان" نام گذاری شده بود و به تجلیل از نقش موثر این افراد در جامعه می پرداخت. در همان سایت لینکداین دیدم که یکی از بیمارستانهای تورنتو از یکی از داوطلبان خدمت در این بیمارستان که خانمی 88 ساله بود، تجلیل کرده بودند و عکسش را هم منتشر کرده بودند. این خانم 88 ساله که شرلی تیلور نام دارد، به مدت 51 سال! داوطلبانه و بدون هیچ چشمداشت مالی، به بیمارستان سانی بروک تورنتو و بیمارانش خدمت رسانی کرده است!  در مصاحبه با او به همین مناسبت، شرلی گفته بود: "سانی بروک جایی خوب برای بودن و کار کردن است، چون همیشه اتفاقات خوبی در آن می افتد!" به همین سادگی، به همین زیبایی!

       


زمستان امسال چندین بار شد که به دلیل آب و هوای بسیار نامساعد و اوضاع #وخیم #جوی، شرکت ما رسما تعطیل شد و البته از کارمندان خواسته شد که از منزل کار کنند. علاوه بر این شرکت در خصوص "دورکاری"  پرسنلش در روزهایی هم که شرکت باز بود اما همچنان خطر رفت و آمد جاده ای برقرار بود، منعطف بود و تنها از ما خواسته میشد که با یک ایمیل در ابتدای صبح به مسوولین پروژه ی خودمان اعلام عدم حضور بکنیم. ایمیل زیر توسط مدیر پروژه ام در اول صبح یک روز زمستانی، نمونه ی جالبی بود که با پاسخ یکی دیگر از اعضای تیم همراه شد. هر دو ایمیل، به حدی جالب بودند که حیفم آمد از گذاشتنشان در اینجا دریغ کنم! این یک نمونه ی کوچک از #فرهنگ کار کانادایی و شرایط زندگی مردمان در #شرایط_بسیار_سخت_جوی است.

زندگی ای که هشت ماه از سال با این شرایط دست و پنجه نرم می کند، به خوبی آن را پذیرفته و با آن خود را منطبق ساخته است. بر خلاف آنچه بعضی در ایران فکر می کنند، زندگی در کانادا همیشه سراسر آسایش و برخوردار از انواع مواهب و لذتهاست!، این مثال به خوبی نشان میدهد واقعیت زندگی در هشت ماه از سال در این کشور چگونه است!

و اما نکته ی واقعا مهم در مورد هر دو این ایمیلها، مخصوصا دومی که گفته دیشب و امروز برف پارو کردم و امروز دو ساعت و نیم در حال برف پارو کردن بودم!، این هست که هر دو توسط خانم ها نوشته شده اند! 

 

Hi all, it is really blowing up here. Although I like to think of myself as a road warrior, I don't think today is the day to test that. I plan to work at home today. Hate to make that call.

 

 

Morning All,

Well I shoveled last night to ensure I could depart in usual fashion this morning.  Only to find out when ready to leave that the overnight city plows had left thigh-level bank of heavy street snow at the bottom of everyone's driveway, and Mother Nature had left another wad of snow everywhere else.  So now back inside after 2.5 hours shoveling again, which included figuring out where to put all the snow.  All that to say I missed my driving window and will be WFH today.  Like Karen, hate having to make that call. ☹️

  



امروز برای اولین بار در تاریخ شرکت جوان ما (یازده ساله)، یکی از کارمندان قدیمی بازنشسته شد. البته چون این شخص از قبل در مکان های دیگری کار کرده بود، سالهای اشتغالش را به حد نصاب رسانده بود و در نتیجه به قول ما ایرانیها به افتخار بازنشستگی نایل آمده بود. امروز آخرین روز حضورش در محل کار بود و به وضوح و بدون هیچ توضیحی موقع خداحافظی با دیگران و در آغوش گرفتنشان اشک می ریخت!
به شخصه به خاطر نمی آورم که والدین فرهنگی ام در آخرین روز کاری قبل از بازنشستگی گریه کرده باشند! یا خودم در آخرین روز کاری در هر جایی که در ایران کار کرده بودم، جز حس خوشحالی زایدالوصف و راحت شدن از شر آن مکان و آدمهاش، احساس دیگری نداشتم! آخرین شغلی که در ایران داشتم و بعد از گرفتن ویزای کانادا، برای آمدن به این طرف ترکش کردم، به وضوح حسادت و کارشکنی های رییسم را می دیدم و او که قبل از آن از هر گونه آزار و اذیتی از من دریغ نکرده بود، در آخرین روز و آخرین ساعات کاری بعدازظهر، کاری را از من خواست که تا ساعت 10 شب مجبور به ماندن در محل کارم شدم تا تمامش کنم و افسوس که فکر می کردم حداقل با این کار حقوق ماه آخرم را (با احتساب مرخصی هایی که طلب داشتم) به تمام و کمال می گیرم که متاسفانه فقط خیال من بود! و هیچگاه به واقعیت نپیوست!
خلاصه که امروز اشکهای صورت این همکارمون دوباره یادم انداخت که "این غربیهای بی عاطفه و بی احساس"، فقط تلقینهایی بود که در ایران به ما می شد! واقعا وقتی اینجا آمدم دیدم که هیچ کدام صحیح نبود!
ماه قبل، یکی از همکاران جوان و زیبای شرکت یک روز با موهایی کوتاه سر کار آمد. من که از همه جا بیخبر بابت چهره ی تازه اش با اشاره ی کوتاه کردن موها، به او تبریک گفتم، توضیح داد که سالی یک بار موهایش را کوتاه میکند و به انجمن حمایت از بیماران سرطانی کانادا اهدا میکند که برای بیماران سرطانی بعد از شیمی درمانی و ریختن موها با کمک موهای طبیعی اهدا کنندگان، کلاه گیس می سازند.
هر سه ماه یک بار، همگی اعضای شرکت یک ایمیل درخواست همکاری از یکی از کارمندان می گیریم که در یک خیریه برای کمک به افراد بیخانمان فعالیت می کند. اینها در هر فصل یک برنامه ی تغذیه یرایگان ترتیب میدهند و در هر بار عده ی زیادی از افراد نیازمند و بیخانمان را با یک وعده غذای گرم سیر می کنند. ایمیل اخیر در خصوص نیاز به کمک در آشپزخانه موقع تهیه ی غذا برای این افراد بود.
دو ماه قبل، در یک اقدام هماهنگ با کارمندان شرکت همسایه (محل کار ما در شهر در منطقه ای صنعتی پر از کمپانی های بزرگ و کوچک است)، یک برنامه ی بازارچه ی خیریه داشتیم. میتوانستیم غذا با خودمان بیاوریم برای فروش و یا پول بدهیم و غذاهایی که همانجا تهیه شده بود (باربیکیو آورده بودند) را بخریم و عواید آن تماما به یک خیریه ی کودکان نیازمند می رسید. من کیک کدوحلوایی پختم و بردم که برشهایش دانه ای یک و نیم دلار قیمت گذاری شد! هم فال بود و هم تماشا! :)
امسال و این روزها هم در آستانه ی کریسمس مجددا در حال جمع آوری کمک برای افراد بیخانمان هستیم. موسسه ی خیریه امسال لیست اقلام مورد نیازش را با ما در میان گذاشته و در محل کارمان اول بین پروژه های مختلف و بعد بین کل شرکت ما با کل کارمندان شرکت همسایه مسابقه گذاشته اند! و تیم ما هم که برنده شد، جایزه را به مدیر پروژه دادند. یک شی تزنیینی برای روی میز که بعد از مدتی به ترتیب بین تمامی اعضای پروژه تقسیم میشود و به نوبت روی میزهایشان قرار می گیرد! :)
قبلا هم که از شارلوت، همکار پرستارم گفته بودم که سالی یک بار تعطیلات تابستانش را با گروهی دیگر از پرستارهای کانادایی به یک کشور محروم سفر می کنند و به مردمان روستایی آنها تجهیزات و خدمات بهداشتی درمانی می رسانند. 

اینها همه را می بینم و بعد می نشینم و با خودم می گویم؛ چرا شما ها اینقدر خوبید؟!
     
   

درمان پیشگیرانه ی فعالانه! :)

مشکل بزرگی بود ترجمه ی لغت بالا که معادل فارسی دقیقی برایش نداشتیم! اما مفهومش را میتوانم راحت تر توضیح بدهم.

در برنامه ریزیهای بهداشتی ملل مترقی!، کارشناسان به این نتیجه رسیدند که حدود نصف یا حتی بیشتر از نصف بودجه ی بهداشتی این ملل (به خصوص در جوامع پیشرفته که برعکس جوامع در حال توسعه، بیماریهای مزمن بجای بیماریهای واگیردار؛ شایعترین مشکل بهداشتی مردم هستند) را بخشی اندک از جامعه (شاید 3 یا 5 درصد از کل جمعیت) مصرف می کنند که عموما سن بالا دارند، ترکیبی از چند بیماری مزمن دارند و تعداد متعددی داروی همیشگی مصرف می کنند.
مشکلات این قشر از جامعه بسیار زیاد است. مدام به اورژانس مراجعه می کنند و شاید بیشتر از پزشک خانوادگی مخصوص خود، پزشک و پرسنل اورژانس بیمارستان محل زندگی خود را می بینند. تعداد زیادی دارو مصرف می کنند که عمدتا موقع مراجعه به پزشک همراهشان نیست و در خانه فراموش کرده اند! اما اگر یک بار تمامی آنها را با خود به همراه بیاورند، پزشک یا داروساز متوجه می شوند که تعداد زیادی از آنها را به اشتباه (بطور کلی یا با میزان مصرف اشتباه)مصرف میکنند چون مدتها از تجویز آنها گذشته و طی این مدت نوع، مقدار و نحوه ی مصرف را فراموش کرده اند یا چه بسا دیگر دلیلی برای مصرف آن دارو نیست، اما آنها همچنان به مصرف آن ادامه میدهند. این پروسه ی تصحیح را هم به صورت زیر نامگذاری کردند:
Medication Reconciliation
این بیماران اکثرا از طبقات پایین اجتماعی-اقتصادی هستند و در استفاده کردن از خدمات غیردولتی گران قیمت محدودیت دارند. ممکن است به نوعی محدودیت حرکتی و یا معلولیت داشته باشند که آنها را خانه نشین کرده باشد و از استفاده از امکانات درمانی مناسب، محروم شده باشند. طیف وسیعی از آنها به نوعی اعتیاد دارند که بر مشکلات جسمی و روحی آنها می افزاید. نیازهای متنوع و متعدد درمانی آنها اکثرا با یک پیگیری مداوم و مناسب در منزل قابل رفع و رجوع هست و بعضی مداخلات ساده در زندگیشان (نظیر چک ایمنی منزل مثلا برطرف کردن امکان لیز خوردن فرد در حمام یا مناطق دیگر در خانه) قادر به پیشگیری از هزینه های سرسام آور بعضی مداخلات درمانی نظیر بستری های طولانی مدت بیمارستانی، جراحی های ارتوپدی و گاها تعویض مفصل می باشد.

و بدین گونه با برنامه ریزی و توجه به واقعیتهای جامعه، و بدون افزودن امکانات آنچنانی به ظرفیتهای موجود، بلکه با بازآرایی امکانات فعلی، سرویسی تهیه کرده اند که این بیماران را شناسایی کرده، به منزلشان در نوبتهای مناسب سرکشی کند و اقدامات فعالانه و پیشگیرانه ی بهداشتی درمانی را انجام دهد.
فرم اولیه ی این سازمان فراگیر در کشور کانادا که به Health Links مشهور هست، برای مطالعه شما اینجا می گذارم. گرچه هلث لینکها در کانادا در ابتدای راه هستند و هنوز تا رسیدن به ایده آل فاصله ی زیادی دارند، اما همین حجم انبوه کارهای اولیه ی آنها چشم انداز مناسبی از تاثیر مثبت حضورشان در این کشور را برایم تداعی میکند.



چند روزی بود که ماشین خریده بودم و علیرغم هماهنگی قبلی با مسوولین ساختمان محل زندگیم، هنوز محلی در پارکینگ ساختمان به من اختصاص نداده بودند و مجبور بودم ماشین را در حیاط پشتی ساختمان پارک کنم، تا اینکه یک روز زودتر از سر کار برگشتم خانه و حضورا رفتم دفتر مدیریت و خیلی جدی با مدیر صحبت کردم. بیمه ی ماشین من تحت شرایطی صادر شده بود که این ماشین همیشه در یک پارکینگ مسقف پارک میشود. مدیر بلافاصله گفت بیا این محل را که همین الان خالی شده است، را به ماشین تو اختصاص بدیم. خلاصه من خیلی خوشحال مدارک رو امضا کردم، پول رو پرداخت کردم و با برچسب مخصوص خودرو رفتم ماشینم رو در خانه ی جدیدش پارک کنم که متوجه شدم وسایلی از قبیل لاستیک و . در این پارکینگ از قبل موجود بود و به نظر می رسید صاحب قبلی هنوز آنها را از آن محل برنداشته. خلاصه همانجا با موبایلم از آنها عکس گرفتم (عکس پیوست را ببینید) و دوباره به دفتر مدیریت رفتم. عکسها را نشانش دادم و همانجا برایش ایمیل کردم و برگشتم خانه تا مدیر پیگیری کند و مشکل را برطرف کند. ده روز گذشت و هیچ خبری نشد! دوباره ایمیل زدم با عنوان "اورژانسی"، ولی باز با گذشت دو روز خبری نشد و دوباره رفتم دفتر مدیر. اول گفت که اصلا ایمیلت رو ندیدم و کلی گشت تا پیداش کرد و بعد هم به من گفت میدونی من تازه به این ساختمان منتقل شدم و هنوز علیرغم درخواست از ساکنین برای پر کردن پرسشنامه ی اطلاعات پارکینگ ها، اطلاعاتم کامل نشده و خیلی ها هنوز پرسشنامه را پر نکردند. بنابراین من هنوز نمیدانم که اصلا صاحب قبلی پارکینگ تو که بوده که از او بخواهم آنها را جابجا کند! در این حین من برای کاری از دفترش بیرون رفتم و وقتی دوباره مراجعه کردم خیلی صادقانه و راحت به من گفت: من همین الان با تیم تعمیرات ساختمان در مورد مشکل تو صحبت کردم و فهمیدم این وسایل مربوط به بچه های این تیم هست و قول دادند که فردا جمعشون کنند و ببرند. من هم با خیال راحت برگشتم خونه. اما متاسفانه قول تیم تعمیرات و نگهداری هم تا بیست روز دیگه عملی نشد! دوستم که از مشکل من خبر داشت، از من خبر گرفت و من هم گفتم، مطابق مواردی که در قرارداد پارکینگ بود (من حق ندارم چیزی غیر از ماشین در محل پارکینگ بگذارم و از پارکینگ به عنوان انباری وسایل دیگر استفاده کنم و .)، بنابراین اینها خودشون موارد قرارداد رو نقض کردند و من هم در جواب این بدقولی و نقض قوانین، این ماه تصمیم گرفتم که اجاره ی پارکینگ رو پرداخت نکنم! دوست کانادایی من وقتی استدلال مرا شنید، گفت اصلا این کار رو نکن! تو با این کار اعتبار خودت رو خراب میکنی! روش حل این مشکل این هست که یک ایمیل بزنی و بگی از اونجا که دو ایمیل قبلی و دو بار مراجعه ی حضوری من بی ثمر بوده، اگر در عرض 24 ساعت اینها را خودتان جابجا نکنید، من خودم فردا به یک سرویس تخلیه ی نخاله و زباله های بزرگ زنگ می زنم و ازشون میخوام اینها را در کانتینر آشغال های بزرگ ساختمان خالی کنند و ضمنا صورت حساب این سرویس رو هم برای شما میفرستم که شما باید پرداخت کنید.طبق گفته ی لوری، دوستم عمل کردم و بلافاصله ی ایمیل جواب گرفتم با دوبار تاکید عذرخواهی و قول حل مشکل که دقیقا تا عصر اون روز عملی شده بود.
بعد من نشستم با خودم فکر کردم، یک مشکلی پیش میاد، یک جایی قانون از طرف حریف بالاتر رعایت نمیشه، من با ذهنیت ایرانی ام به مبارزه ی منفی و عدم اجرای قوانین دیگر مبادرت می کنم! دوست کانادایی ام که یک خانم همسن و سال من هست، قانون رو در هر حال بالاتر از این می بینه که بخواد با قانون شکنی، جواب قانون شکنی رو بدهد! او بندهای دیگری از قانون را بلد است که از من حمایت میکند و در هر حال این قانون آنقدر برایش اهمیت دارد که نباید شکسته شود و گرنه به اعتبار من به عنوان شهروند جامعه خدشه وارد می آید!
چیزی که در فرهنگ اجتماعی من ایرانی، خیلی ساده و پیش پا افتاده و راحت، عملی میشود! این میتواند یک تفاوت ذهنیت ایرانی و کانادایی باشد که مقدمه ای بر بسیاری رفتارهای دیگر و ذهنیت های دیگر فرد در جامعه است!
آن روز درس بزرگی گرفتم! 



         


لوری، لوری،. اوه لوری!  (این سه کلمه رو با یک حس تحسین بیش از حد بخوانید!)
یک نفر بشر بی نظیر، به شدت دوست داشتنی و شدیدا قابل احترام!

روز دومی بود که در محل کارم حاضر میشدم و اون روز بجای سر کار باید می رفتیم به یک مجمع سالانه ی اعضای شرکت در محلی خارج از اداره.
یک جور گردهمایی عمومی برای کارکنان و محل ارایه ی گزارش سالیانه ی پیشرفتهای شرکت در پروژه های مختلف توسط مدیران برنامه ها و در انتها تشکر و سخنان پایانی رییس اصلی شرکت که همان آقای دکتر (قسمت شارلوت رو بخوانید!) بود.
صحبتهای آقای رییس کل که با افتخار به اتمام رسید و همینطور مفتخرانه از کارمندان پرسید که اگر سوالی یا نکته ای دارند، بیان کنند، لوری رو به آقای رییس گفت: خوب البته واضح و مبرهن هست! که شما تمام این افتخارات رو مرهون ارتباطاتتون در بدنه ی تصمیم گیری مدیران محلی هستید و تسهیلاتی که اونها برای شما قایل شدند و اعتباراتی که بهتون تخصیص دادند! برنامه ی شما برای ادامه ی روند کار فعلی شرکت و گسترش پروژه ها با توجه به محدودیت در پیش روی بودجه ها چیست؟
و البته شما میتونید درجه ی بهت و حیرت من تازه وارد رو از شنیدن این جملات و کلمات تصور کنید! و البته که هیچ کس، تاکید میکنم هیچ کس! حتی همون رییس کل نمیتونه به لوری بگه بالای چشمش ابرو هست! چرا؟ و لوری کی هست و اینهمه جسارت و شجاعت رو از کجا آورده؟   
یک خانم بسیار لاغر و ظریف بلوند کانادایی که سر تا پاش کلا شاید 50 کیلوگرم هم نمیشه! :)
لوری تنها کسی هست که در شرکت ما همیشه به استثنای روزهایی که اول صبح جلسه ی خارج از محل اداره داره، راس ساعت 7 صبح سر کار حاضر هست! و البته با احتساب ساعات کاری (هشت ساعت در روز) میتونه ساعت 3 عصر بره خونه اما غالبا تا ساعت 4 یا 5 سر کار هست و یک ریز در جلسات مختلف شرکت میکنه و با حضور راهگشاش، بیشتر جلسات رو هدایت میکنه و راهبردهای حل مساله اش استثنایی هستند. همیشه هر جای پروژه گیر میکنند، چاره اشون تکیه کردن به لوری و رای و نظر می او هست و این میان لوری معنای مجسم یک رهبر هست و نه رییس!  
شجاعت پذیرفتن بزرگترین ریسکهای کاری و شروع پروژه ای رو تماما با مسوولیت خودش به عنوان مدیر و حامی مالی اش (از طرف شرکت ما- اما با رهبری یک تنه اش) در مقابل شرکای خارج از محل کار که همگی غولهای عظیمی! در حیطه ی خودشان هستند؛ و همینطور وزارت بهداشت، داره.
در کنار همه ی این توانمندیهای بی نظیر کاری، معلومات عالی و تجربه ی کاری بی نظیرش، بسیار فروتن و متواضع هست. اکثرا وقتی میاد سر کار، یه چیزی دستش هست که برای بقیه آورده، از دونات یا قهوه گرفته تا شیرینی یا بستنی!
با همه به راحتی خوش و بش میکنه و گاهی سر جلسات اونقدر بلند بلند میخنده که صداش از پشت در بسته ی اتاق جلسه تا ته شرکت میرسه!
به نظر من، لوری تجلی یک روح آزاد و مطمین به خود و کارکشته است.
روحی بزرگ و راهگشا که دنیا بهش به شدت نیاز داره!


آخرین جستجو ها

Best Electronic Pulse Massager Reviews,TENS Unit Pads,Women Breast Massager For Sale Nettie's game خاطرات یه دخی آبانی wanringtesco سالن زیبایی قصر هنر GHASRE HONAR Patricia's info مادر جوانرودی ماهان مارکت ادریس مووی pheotentehar