محل تبلیغات شما
قسمت دوم: شارلوت:

شارلوت یک خانم میانسال ظریف و زیبای کانادایی و بلوند هست. بسیار مهربون با منش و برخوردی به شدت نه و لطیف!
شارلوت یک پرستار متبحر بوده که بعد از سالها کار و تجربه ی موفق در حرفه ی خودش یک روز یک دعوتنامه ی خیلی عجیب و غریب دریافت میکنه از یک پزشک محل کارش به یک جلسه ی شغلی متفاوت و اونجا اون پزشک که از موفقیت شارلوت در کارش و خصوصیات شخصیتی شارلوت خبر داشته بهش یک پیشنهاد کاری جدید میکنه که شارلوت هیچ چیزی از اون نمیدونسته! کار در یک شرکت مشاوره ای تکنولوژی پزشکی! برام تعریف کرد که بسیار شوکه و مبهوت شده بوده، اما در نهایت با خودش گفته میتونم خودم رو یک بار دیگه به خودم ثابت کنم! تصور کنید یک پرستار که نصف سالهای عمر کاری رو گذرونده و با پیمودن ادامه ی مسیر آشنای هر روزه اش به بازنشستگی می رسیده، در میانسالی بیاد کارش رو صد و هشتاد درجه عوض کنه و دوباره از صفر شروع کنه تا کار جدیدی رو یاد بگیره! خیلی پشتکار و اراده باید باشه این وسط!
صمیمی ترین و فروتنانه ترین خوش آمد گویی رو به من در روزهای اول کاری ام از شارلوت شنیدم و تعجبی نیست که اون آقای دکتر (رییس فعلی شرکت ما) اون روزها، شارلوت رو برای این موقعیت انتخاب کرده و حالا شارلوت به حدی در کارش پیشرفت داره که گاهی باید به شهرهای دیگه و یا مثلا به پایتخت (اوتاوا) بره و با مسوولان بلندپایه ی وزارت بهداشت کشور کانادا جلسه برگزار کنه.
با این حال همه ی این چیزها، از یک ویژگی اون ذره ای کم نکرده و آن هم انسان دوستی و محبت بیش از حدش هست. سالی یک بار، در قالب پروژه ای انسان دوستانه با عده ای دیگه از پرستارهای کانادایی به کشورهای محروم آفریقایی سفر میکنه و ضمن بردن دارو و تجهیزات پزشکی، به رایگان خدمات بهداشتی و درمانی برای مردم اونها ارایه میکنند و امسال هم سه هفته مرخصی گرفت و مثل هر سال رفت به سراغ یکی از این کشورها. امسال؛ منظقه ی روستایی محرومی در کشور مراکش. یعنی تعطیلات سالانه ی تابستانی که همه ازش استفاده می کنند و با خانواده به سفر دسته جمعی یا کنار دریا یا کشورهای دیگه میروند، برای شارلوت و خانواده اش، دسته جمعی مهیا نیست و یا به مدت خیلی کوتاهتر امکان پذیره. شارلوت دو پسر جوان داره و با همسرش، یک خانواده ی چهارنفره ی خوشبخت هستند.
وقتی اولین بار از من شنید که من نسبتا تازه وارد هستم و مهاجر (و البته بدون هیچ توضیح اضافه ای) و اینکه این اولین شغل من در کانادا هست، بدون اینکه من ازش سوالی بکنم، برام تعریف کرد که پدرش یک مهاجر آلمانی بوده و از اقلیت مذهبی در آیین مسیحیت. گفت که در زمان کودکی در مدرسه تمسخر بچه ها (بولی) رو تجربه کرده که بسیار ناخوشایند بوده، بابت همین مسایل و اینکه پدرش هیچ وقت نمیتونسته زبان انگلیسی رو بدون لهجه و به روانی صحبت بکنه.
همیشه با مهربانی و به ویژه با لبخند با من سلام و صبح بخیر میگه و حالم رو می پرسه، از برنامه های آخر هفته هام سوال میکنه و وقتی هم که انگشتم رو به سختی بریده بودم، یک بار برام با مهربونی پانسمانم رو عوض میکنه.
فکر میکنم، یکی از دلایلی که عاشق کانادا و مردمانش هستم، وجود همین انسانهای نازنینی چون شارلوت هست.

جنیفر، شارلوت و لوری! :) قسمت دوم: شارلوت

جنیفر، شارلوت و لوری! :)

امید در زمانه ی نامطمئن

یک ,شارلوت ,رو ,ی ,اون ,ای ,و با ,و به ,دسته جمعی ,من در ,یکی از

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ پی سی باز croscimasneo dersphasobli های آنیا و کورانوسوکه ...رمان هــــزار تـــویــــ دنیــــایــــ مـــــن Amanda's page دکورسازی و دکوراسیون نوین viestadenswam رویدادهای فناوری تهران Wallpaper* Riverdale