محل تبلیغات شما

امروز برای اولین بار در تاریخ شرکت جوان ما (یازده ساله)، یکی از کارمندان قدیمی بازنشسته شد. البته چون این شخص از قبل در مکان های دیگری کار کرده بود، سالهای اشتغالش را به حد نصاب رسانده بود و در نتیجه به قول ما ایرانیها به افتخار بازنشستگی نایل آمده بود. امروز آخرین روز حضورش در محل کار بود و به وضوح و بدون هیچ توضیحی موقع خداحافظی با دیگران و در آغوش گرفتنشان اشک می ریخت!
به شخصه به خاطر نمی آورم که والدین فرهنگی ام در آخرین روز کاری قبل از بازنشستگی گریه کرده باشند! یا خودم در آخرین روز کاری در هر جایی که در ایران کار کرده بودم، جز حس خوشحالی زایدالوصف و راحت شدن از شر آن مکان و آدمهاش، احساس دیگری نداشتم! آخرین شغلی که در ایران داشتم و بعد از گرفتن ویزای کانادا، برای آمدن به این طرف ترکش کردم، به وضوح حسادت و کارشکنی های رییسم را می دیدم و او که قبل از آن از هر گونه آزار و اذیتی از من دریغ نکرده بود، در آخرین روز و آخرین ساعات کاری بعدازظهر، کاری را از من خواست که تا ساعت 10 شب مجبور به ماندن در محل کارم شدم تا تمامش کنم و افسوس که فکر می کردم حداقل با این کار حقوق ماه آخرم را (با احتساب مرخصی هایی که طلب داشتم) به تمام و کمال می گیرم که متاسفانه فقط خیال من بود! و هیچگاه به واقعیت نپیوست!
خلاصه که امروز اشکهای صورت این همکارمون دوباره یادم انداخت که "این غربیهای بی عاطفه و بی احساس"، فقط تلقینهایی بود که در ایران به ما می شد! واقعا وقتی اینجا آمدم دیدم که هیچ کدام صحیح نبود!
ماه قبل، یکی از همکاران جوان و زیبای شرکت یک روز با موهایی کوتاه سر کار آمد. من که از همه جا بیخبر بابت چهره ی تازه اش با اشاره ی کوتاه کردن موها، به او تبریک گفتم، توضیح داد که سالی یک بار موهایش را کوتاه میکند و به انجمن حمایت از بیماران سرطانی کانادا اهدا میکند که برای بیماران سرطانی بعد از شیمی درمانی و ریختن موها با کمک موهای طبیعی اهدا کنندگان، کلاه گیس می سازند.
هر سه ماه یک بار، همگی اعضای شرکت یک ایمیل درخواست همکاری از یکی از کارمندان می گیریم که در یک خیریه برای کمک به افراد بیخانمان فعالیت می کند. اینها در هر فصل یک برنامه ی تغذیه یرایگان ترتیب میدهند و در هر بار عده ی زیادی از افراد نیازمند و بیخانمان را با یک وعده غذای گرم سیر می کنند. ایمیل اخیر در خصوص نیاز به کمک در آشپزخانه موقع تهیه ی غذا برای این افراد بود.
دو ماه قبل، در یک اقدام هماهنگ با کارمندان شرکت همسایه (محل کار ما در شهر در منطقه ای صنعتی پر از کمپانی های بزرگ و کوچک است)، یک برنامه ی بازارچه ی خیریه داشتیم. میتوانستیم غذا با خودمان بیاوریم برای فروش و یا پول بدهیم و غذاهایی که همانجا تهیه شده بود (باربیکیو آورده بودند) را بخریم و عواید آن تماما به یک خیریه ی کودکان نیازمند می رسید. من کیک کدوحلوایی پختم و بردم که برشهایش دانه ای یک و نیم دلار قیمت گذاری شد! هم فال بود و هم تماشا! :)
امسال و این روزها هم در آستانه ی کریسمس مجددا در حال جمع آوری کمک برای افراد بیخانمان هستیم. موسسه ی خیریه امسال لیست اقلام مورد نیازش را با ما در میان گذاشته و در محل کارمان اول بین پروژه های مختلف و بعد بین کل شرکت ما با کل کارمندان شرکت همسایه مسابقه گذاشته اند! و تیم ما هم که برنده شد، جایزه را به مدیر پروژه دادند. یک شی تزنیینی برای روی میز که بعد از مدتی به ترتیب بین تمامی اعضای پروژه تقسیم میشود و به نوبت روی میزهایشان قرار می گیرد! :)
قبلا هم که از شارلوت، همکار پرستارم گفته بودم که سالی یک بار تعطیلات تابستانش را با گروهی دیگر از پرستارهای کانادایی به یک کشور محروم سفر می کنند و به مردمان روستایی آنها تجهیزات و خدمات بهداشتی درمانی می رسانند. 

اینها همه را می بینم و بعد می نشینم و با خودم می گویم؛ چرا شما ها اینقدر خوبید؟!
     
   

جنیفر، شارلوت و لوری! :) قسمت دوم: شارلوت

جنیفر، شارلوت و لوری! :)

امید در زمانه ی نامطمئن

یک ,ی ,آخرین ,  ,شرکت ,کار ,و در ,    ,آخرین روز ,که در ,بود و

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حجت فاتح webdotira Hugh's style tensdismaloo inpaurama آلفا دانلود صنعت سوله لرستان forthvaldira شهر فوتبال آرام بند درب 09124036285